كيل شهر بزرگی نبود ولی بندری داشت كه هر چندگاه كشتيهای بسيار بزرگ در آن لنگر می انداختند و شهر پر ميشد از چهره های رنگارنگ. كتابخانه بزرگی داشت كه محل مورد علاقه من بود و اوقات فراغت را در آنجا ميگذرانيدم. با افراد خانه نيز آشنا شده بودم و گهگاه با هم در آشپزخانه گپی ميزديم. دختر صاحبخانه كه در طبقه همكف با من همسايه بود شديدا سعی بر اذيت و آزارم داشت. از خارجيها دل خوشی نداشت . اگر در آشپزخانه غذا يا آب روي گاز داشتم خاموش ميكرد. نامه هايم را كنار صندوق پستی ميانداخت . مدام سعی بر اين داشت كه به من طريقه نظافت كردن را بياموزد. پسر جوانی كه از اهالی برلين غربی بود بنام اوو+
برايم تعريف كرد كه اين خانم با همه سر ناسازگاری دارد. به من توصيه كرد كه رو در رويش بايستم و آزارهايش را بدون جواب نگذارم.
بعد از حدود يك ماهی كه در آنجا بسر ميبردم خلاصه انتظار به سر رسيد و برادرم و رضا به ديدنم آمدند. در اتاق كوچكم ديگر احساس تنهايی نميكردم. دلم برای هر دويشان آنچنان تنگ شده بود كه با ديدن چهره هر دو گريه ام گرفت. رضا هنوز وضعيت مشخصی نداشت و برادرم نيز منتظر نامه دادگاه بود. روزها با هم به مركز شهر كيل ميرفتيم و به گشت و گذار ميپرداختيم. روزی كه برادرم به حمام رفته بود رضا به من گفت كه دلش برايم خيلی تنگ شده بوده و خوشحال است از اينكه من وضعيت روبراهی دارم و ديگر در هايم زندگی نميكنم. خيلی رفتار عاشقانه ايی داشت.ولی من دو دل بودم و ميدانستم كه كاسه ايی زير نيم كاسه اش است. نميتوانستم از او در مورد رناته بپرسم . از جواب او ميترسيدم ولی حدس ميزدم كه رابطه اش با رناته بسيار نزديك و صميمی شده ست . تا اينكه روزی رضا و شهرام با هم برای خريد خانه را ترك كردند و من كنجكاوانه كيفی كه رضا بهمراه داشت را باز كردم. كار درستی نبود، ولی نميخواستم خود را مسخره عشقی كنم كه آخر و عاقبتی ندارد. از طرفی ميدانستم كه رضا چندروزی بيشتر ميهمان من نخواهد بود و دوباره به هايم برميگردد.
در كيف رضا نامه هايی از رناته پيدا كردم به همراه عكس و گردنبند و چند چيز ديگر...اشك از چشمانم سرازير شد ، حال يقين داشتم كه رضا و رناته رسما با هم هستند و من بازيچه ايی بيش نيستم. به خاطر آوردم كه روزی رضا در همان آغاز سفرمان بعد از ديدن نامه های دوست پسر قديمی من رائد به من گفت كه نامه عاشقانه با خود به هر سو كشاندن كاريست بچه گانه و خنده دار. گفت كه از اين بچه بازيها اصلا دل خوشی ندارد و اگر من او را در كنار خود ميخواهم بايد دست از اين حركات بردارم. حال در روبرويم چندين نامه عاشقانه مسخره از دختری دهاتی ميديدم كه رضا حتی يك سوم معنی آن را نيز درست نميفهميد.از خود ميپرسيدم چرا ؟ چرا؟ چرا هميشه من درگير اين سرنوشت شوم هستم؟ چرا اينقدر ساده دلباختم ؟ چرا بايد عشق خودرا در قلبم پنهان كنم و از گفتن دوستت دارم بترسم؟ چرا بايد اينگونه به احساساتم پشت پا بزنند؟ چرا رضا اينگونه به من و عشق پاكم خيانت كرده بود؟ چرا هم با رناته بود و هم به من ابراز علاقه ميكرد؟
هميشه در لحظات سخت زندگيم به خود گفته ام شهره سخت باش!... شهره به ريش اين زندگی بخند!.... هيچكس و هيچ چيز نميتواند تو را بشكند... شهره بجنگ و از پا نيافت...عشق همه جا هست ... عشق هميشه هست...هزاران فكر در آن روزها در سرم بود و من گيج و منگ سعی بر اين داشتم كه شهرام از موضوع بويی نبرد. از همه خنده دار تر زمانی بود كه رضا ديد من با همسايه ام صميمی شدم، من را به گوشه ايی كشاند و گفت تا چشم منو دور ديدی گير دادی به اين؟ در آن لحظه انچنان خشمی در خود احساس كردم كه در موقعيت بعدی كه با رضا تنها شدم به او گفتم كه نامه های رناته را در كيفش پيدا كردم و ديگر حنايش پيشم رنگی ندارد.
فردای آنروز رضا كيفش را در دست گرفت و كيل را ترك كرد. برادرم هم كه كمی ناراحت بود از اين رفتن غيرمنتظره رضا، چند روز بعد دوباره به هايم خود برگشت.دوباره من بودم و دلی شكسته ولی اينبار راه درازی را در پيش داشتم ، نقشه های زيادی برای زندگيم كشيده بودم و ميدانستم كه دوباره روزی عاشق خواهم شد. دير يا زود.